قصه فرشته نگهبان
تعداد بازديد : 210

سایت " های ناز " : آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون....بقیه در ادامه مطلب
سایت " های ناز " : روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد....بقیه در ادامه مطلب
های ناز کودک ∫ همه جا ساکت و آرام بود. همه خواب خواب بودند؛ فقط جغد جوان بیدار بود. او مثل همیشه، وقتی خورشید رخت و لباسش را از روی زمین جمع کرد و رفت، از خواب بیدار شد. چشمهایش را مالید و خمیازهای کشید. صدای قاروقور شکمش را که شنید فهمید گرسنه است. باید فکری به حال گرسنگیاش میکرد. بالهایش را از هم باز کرد. کشوقوسی به خودش داد. نگاهی به دوروبرش کرد و پرید، اما اصلاً جایی را نمیدید. خواست به لانهاش برگردد که ناگهان…
ـ آخ!
جغد جوان با سر رفت توی لانهی سنجاب همسایه! سنجاب با وحشت از خواب پرید و با ترس و لرز رفت پشت انبار گردوهایش قایم شد. کمی که گذشت، سرک کشید. یک جفت چشم درشت و براق نگاهش میکردند.
جغد را شناخت و گفت: «این چهکاری است که کردی؟ مگر من غذای تو هستم؟ و چند گردو به طرف جغد پرت کرد.»
سایت " هـــای نــــاز " داستان آمورنده و زیبای آقا مورچه پرتلاش را که مناسب کودکان حدود ۴ ساله و بزرگتر است بخوانید.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه
سایت " هــــای نــــاز " : این داستان کوتاه کودکانه ، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و ….
وب سایت هزار دستان :تقدیم به بچه های ایران زمین
ماهی رنگین کمان و دوستانشماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار
ماهی ها گفت: « بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از
آبهای غربی به این جا آمده اند.» ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبل ادامه ...
قصه کودکانه زیبا و آموزنده ♥ وب سایت هزار دستان |
من دوست ندارم که به مدرسه بیایم
لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت...
داستان از اونجایی شروع میشه که پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد.
معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری البته حق با معلمش بود.
اما او چیکار می توانست بکند او از اینکار متنفر بود