داستان کوتاه پیزرن تنها
تعداد بازديد : 335
تاریخ تولد خود را نمی دانست، حتی برای اثبات ندانستنش قسم نیز می خورد ، چهر ه اش نماینگر آن بود که همه مغول را نیز دید ه است ...
بوی کباب و سرخی سیب او را به بسا ط ما کشانده بود، اما غرورش اجازه هیچ درخواستی را از ما نمی داد، تنها در گوشه ای با جامگانی که سا لها از قدمت سوزن زدنشان می گذشت ، نشست. چه آرامشی، چه هراسی، چه دردی و چه نشاطی، همه چیز در او بود.تنهایش را به عظمت یک نخل پر رطب حس کردم،جنوبی پیرزن، آفتاب خورده، شوهر مرده، پسر رانده بی کس، در انتظار مرگ...
آیا لبان او را نیز روزی پسری آرزو کرده است ؟؟؟
کجا، زیر کدامین درخت، در کنار کدامین بساط، در کدامین فصل جان او را خواهی گرفت ؟؟؟
نويسنده : admin
موضوع: داستان کوتاه ,
تاريخ انتشار : 14 / 06 / 1394 ساعت:
برچسب ها : داستان کوتاه , داستان پیرزن , داستان گریه آور , داستان غمناک , داستانک ناراحت کننده , داستان تاسف , بهترین داستان کوتاه , داستانهای خواندنی , داستان عبرت آمیز , داستان پیرزن تنها ,